اشعار فروغ فرخزاد
آثار و اشعار شاعران بر اساس سبک شعری ، متن ادبی و دل نوشته هاي خودم و ...

  رمیده

نمی دانم چه می خواهم خدایا
به دنبال چه می گردم شب و روز
چه می جوید نگاه خسته
ٔ من
چرا افسرده است این قلب پر سوز


ز جمع آشنایان می گریزم
به کنجی می خزم آرام و خاموش
نگاهم غوطه ور در تیرگیها
به بیمار دل خود می دهم گوش


گریزانم از این مردم که با من
به ظاهر همدم ویکرنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت
به دامانم دو صد پیرایه بستند


از این مردم ، که تا شعرم شنیدند
به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند
مرا دیوانه ای بد نام گفتند


دل من ، ای دل دیوانه
ٔ من
که می سوزی از این بیگانگی ها
مکن دیگر ز دست غیر فریاد
خدا را ، بس کن این دیوانگی ها

**************************

 شب و هوس
در انتظار خوابم و صد افسوس
 
خوابم به چشم باز نمی آید
 
اندوهگین و غمزده می گویم
 
شاید ز روی ناز نمی آید


چون سایه گشته خواب و نمی افتد
 
در دامهای روشن چشمانم
می خواند آن نهفته
ٔ نامعلوم 
در ضربه های نبض پریشانم


مغروق این جوانی معصومم
 
مغروق لحظه های فراموشی
 
مغروق این سلام نوازشبار
 
در بوسه و نگاه و همآغوشی

 

می خواهمش در این شب تنهایی 
با دیدگان گمشده در دیدار
با درد ، درد ساکت زیبایی
سرشار ، از تمامی خود سرشار


می خواهمش که بفشردم بر خویش
بر خویش بفشرد من شیدا را
بر هستیم بپیچد ، پیچد سخت
آن بازوان گرم و توانا را


در لابلای گردن و موهایم
گردش کند نسیم نفسهایش
نوشد ، بنوشد که بپیوندم
با رود تلخ خویش به دریایش


وحشی و داغ و پر عطش و لرزان
چون شعله های سرکش بازیگر
در گیردم ، به همهمه در گیرد
خاکسترم بماند در بستر


در آسمان روشن چشمانش
بینم ستاره های تمنا را
در بوسه های پر شررش جویم
لذات آتشین هوسها را


می خواهمش دریغا ، می خواهم
می خواهمش به تیره ، به تنهایی
می خوانمش به گریه ، به بی تابی
می خوانمش به صبر ، شکیبایی


لب تشنه می دود نگهم هر دم
در حفره های شب ، شب بی پایان
او ، آن پرنده ، شاید می گرید
بر بام یک ستاره
ٔ سرگردان

**************************

 شعله رمیده
می بندم این دو چشم پر آتش را
تا ننگرد درون دو چشمانش
تا داغ و پر تپش نشود قلبم
از شعله
ٔ نگاه پریشانش


می بندم این دو چشم پر آتش را
تا بگذرم ز وادی رسوایی
تا قلب خامُشم نکشد فریاد
رو می کنم به خلوت و تنهایی


ای رهروان خسته چه می جویید
در این غروب سرد ز احوالش
او شعله
ٔ رمیدهٔ خورشید است
بیهوده می دوید به دنبالش
او غنچه
ٔ شکفتهٔ مهتابست
باید که موج نور بیفشاند
بر سبزه زار شب زده
ٔ چشمی
کاو را به خوابگاه گنه خوانَد


باید که عطر بوسه
ٔ خاموشش
با ناله های شوق بیآمیزد
در گیسوان آن زن افسونگر
دیوانه وار عشق و هوس ریزد


باید شراب بوسه بیاشامد
ازساغر لبان فریبایی
مستانه سر گذارد و آرامد
بر تکیه گاه سینه
ٔ زیبایی


ای آرزوی تشنه به گرد او
بیهوده تار عمر چه می بندی ؟
روزی رسد که خسته و وامانده
بر این تلاش بیهُده می خندی


آتش زنم به خرمن امیدت
با شعله های حسرت و ناکامی
ای قلب فتنه جوی گنه کرده
شاید دمی ز فتنه بیارامی


می بندمت به بند گران غم
تا سوی او دگر نکنی پرواز
ای مرغ دل که خسته و بی تابی
دمساز باش با غم او ، دمساز

**************************

 خاطرات
باز در چهره
ٔ خاموش خیال
خنده زد چشم گناه آموزت
باز من ماندم و در غربت دل
حسرت بوسه
ٔ هستی سوزت


باز من ماندم و یک مشت هوس
باز من ماندم و یک مشت امید
یاد آن پرتو سوزنده
ٔ عشق
که ز چشمت به دل من تابید


باز در خلوت من دست خیال
صورت شاد تو را نقش نمود
بر لبانت هوس مستی ریخت
در نگاهت عطش طوفان بود


یاد آن شب که تو را دیدم و گفت
دل من با دلت افسانه
ٔ عشق
چشم من دید در آن چشم سیاه
نگهی تشنه و دیوانه
ٔ عشق


یاد آن بوسه که هنگام وداع
بر لبم شعله
ٔ حسرت افروخت
یاد آن خنده
ٔ بیرنگ و خموش
که سراپای وجودم را سوخت


رفتی و در دل من ماند به جای
عشقی آلوده به نومیدی و درد
نگهی گمشده در پرده
ٔ اشک
حسرتی یخ زده در خنده
ٔ سرد


آه اگر باز بسویم آیی
دیگر از کف ندهم آسانت
ترسم این شعله
ٔ سوزندهٔ عشق
آخر آتش فکند بر جانت

**************************

دلم براي باغچه مي سوزد

کسی به فکر گل ها نیست 
کسی به فکر ماهی ها نیست 
کسی نمی خواهد 
باورکند که باغچه دارد می میرد 
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
که ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود 
و حس باغچه انگار 
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما 
در انتظار بارش یک ابر ناشناس 
خمیازه می کشد 
و حوض خانهٔ ما خالی است 
ستاره های کوچک بی تجربه 
از ارتفاع درختان به خاک می افتد 
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها 
شب ها صدای سرفه می آید 
حیاط خانهٔ ما تنهاست .

پدر میگوید
( از من گذشته ست
از من گذشته ست 
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم )
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند 
یا ناسخ التواریخ 
پدر به مادر می گوید :
( لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ 
وقتی که من بمیرم دیگر 
چه فرق می کند که باغچه باشد 
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست ).

مادر تمام زندگیش 
سجاده ایست گسترده 
درآستان وحشت دوزخ 
مادر همیشه در ته هر چیزی 
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه 
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست 
و فوت می کند به تمام گلها 
و فوت می کند به تمام ماهی ها 
و فوت می کند به خودش 
مادر در انتظار ظهور است 
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه می گوید قبرستان 
برادرم به اغتشاش علفها می خندد 
و از جنازهٔ ماهی ها 
که زیر پوست بیمار آب 
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد 
برادرم به فلسفه معتاد است 
برادرم شفای باغچه را 
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند 
و مشت میزند به در و دیوار 
و سعی میکند که بگوید 
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم 
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش 
همراه خود به کوچه و بازار می برد 
و نا امیدیش 
آن قدر کوچک است که هر شب 
در ازدحام میکده گم می شود .

و خواهرم که دوست گلها بود 
و حرفهای سادهٔ قلبش را 
وقتی که مادر او را می زد 
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را 
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است 
او در میان خانه مصنوعیش 
با ماهیان قرمز مصنوعیش 
و در پناه عشق همسر مصنوعیش 
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی 
آوازهای مصنوعی می خواند 
و بچه های طبیعی می سازد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود 
حمام ادکلن می گیرد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
آبستن است .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما تنهاست 
تمام روز 
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید 
و منفجر شدن 
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل 
خمپاره و مسلسل می کارند 
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند 
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند 
انبارهای مخفی باروتند 
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را 
از بمبهای کوچک 
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .

من از زمانی 
که قلب خود را گم کرده است می ترسم 
من از تصور بیهودگی این همه دست 
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را 
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم 
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد 
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
و ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود .
**************************

کاش چون پاییز بودم


کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم:
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر:
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام:
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم

**************************

شعر سيب از حميد مصدق و جواب زيباي فروغ

شعر زیبای حمید مصدق

توبه من خنديدي و نمي دانستي

من به چه دلهره از باغچه همسايه

سيب را دزديدم

باغبان از پي من تند دويد

سيب را دست تو ديد

غضب آلوده به من كرد نگاه

سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك

وتو رفتي و هنوز،

سال ها هست كه در گوش من آرام،آرام

خش خش گام تو تكراركنان

مي دهد آزارم

و من انديشه كنان

غرق اين پندارم

كه چرا ، خانه كوچك ما سيب نداشت

جواب بسیار زیبای فروغ فرخ زاد : 

من به تو خندیدم
چون که می دانستم

تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم

تا که با خنده خود پا

سخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک

 لرزه انداخت به دستان من و

سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک

دل من گفت: برو

چون نمی خواست به خاطر بسپارد

 گریه تلخ تو را

و من رفتم و هنوز

سالهاست که در ذهن من آرام آرام

حیرت و بغض تو تکرار کنان

می دهد آزارم

و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت... 

**************************

شعر سنگ مزار فروغ

من از نهایت شب حرف می‌زنم 

 من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می‌زنم

اگر به خانه من آمدی برای من

ای مهربان چراغ بیاور و یک دریچه

که از آن به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم

**************************

كيستي تو

ديدگان تو در قاب اندوه

سرد و خاموش

خفته بودند

زودتر از تو ناگفته ها را

با زبان نگه گفته بودند

از من و هرچه در من نهان بود

مي رميدي

 

مي رهيدي

يادم آمد كه روزي در اين راه

ناشكيبا مرا در پي خويش

ميكشيدي

ميكشيدي

آخرين بار

آخرين لحظه تلخ ديدار

سر به سر پوچ ديدم جهان را

باد ناليد و من گوش كردم

خش خش برگهاي خزان را

باز خواندي

باز راندي

باز بر تخت عاجم نشاندي

باز در كام موجم كشاندي

گر چه در پرنيان غمي شوم

سالها در دلم زيستي تو

آه هرگز ندانستم از عشق

چيستي تو؟

كيستي تو؟

**************************

شعر فروغ

فاتح شدم

خود را به ثبت رساندم 

خود را به نامی در یک شناسنامه مزین کردم

و هستیم به یک شماره مشخص شد

پس زنده باد 678 صادره از بخش 5 ساکن تهران

دیگر خیالم از همه سو راحت است 

آغوش مهربان مام وطن

پستانک سوابق پر افتخار تاریخی

لالایی تمدن و فرهنگ

و جق و جق جقجقه قانون ... 

آه

دیگر خیالم از همه سو راحتست

از فرط شادمانی

رفتم کنار پنجره با اشتیاق ششصد و هفتاد و هشت بار هوا را که از اغبار پهن 

و بوی خاکروبه و ادرار ‚ منقبض شده بود

درون سینه فرو دادم 

و زیر ششصد و هفتاد و هشت قبض بدهکاری

و روی ششصد و هفتاد و هشت تقاضای کار نوشتم : فروغ فرخزاد

در سرزمین شعر و گل و بلبل

موهبتیست زیستن آن هم 

وقتی که واقعیت موجود بودن تو پس از سالهای سال پذیرفته میشود

جایی که من با اولین نگاه رسمیم از لای پرده ششصد و هفتاد و هشت شاعر را می بینم

که حقه باز ها همه در هیات غریب گدایاین

در لای خاکروبه به دنبال وزن و قافیه می گردند

و از صدای اولین قدم رسمیم

یکباره از میان لجنزارهای تیره ششصد و هفتاد و هشت بلبل مرموز 

که از سر تفنن خود را به شکل ششصد و هفتاد و هشت کلاغ سیاه پیر در آورده اند

با تنبلی به سوی حاشیه روز می پرند 

و اولین نفس زدن رسمیم

آغشته می شود به بوی ششصد و هفتاد و هشت شاخه گل سرخ 

محصول کارخانجات عظیم پلاسکو

موهبتیست زیستن آری 

در زادگاه شیخ ابودلقک کمانچه کش فوری

و شیخ ‚ ای دل ‚ ای دل تنبک تبار تنبوری 

شهر ستارگان گران ‚ وزن ساق و باسن و پستان و پشت جلد و هنر

گهواره مولفان فلسفه ی ای بابا به من چه ولش کن 

مهد مسابقات المپیک هوش - وای

جایی که دست به هر دستگاه نقلی تصویر و صوت میزنی از آن 

بوق نبوغ نابغه ای تازه سال می آید

**************************

از اشعار ماندگار فروغ

میان تاریکی

تو را صدا کردم

سکوت بود و نسیم

که پرده را می برد .

در آسمان ملول

ستاره ای می سوخت

ستاره ای می رفت

ستاره ای میمرد !

ترا صدا کردم

ترا صدا کردم

تمام هستی من ...

چو یک پیالۀ شیر

میان دستم بود

نگاه  آبی ماه

به شیشه ها می خورد

ترانه ای غمناک

چو دود بر می خاست

ز شهر زنجره ها

چو دود میلغزید

به روی پنجره ها

تمام شب آنجا

میان سینه ی من

کسی ز نومیدی

نفس نفس می زد

کسی به پا می خاست

کسی تو را می خواست

دو دست ِ سرد او را

دوباره پس می زد !

 تمام شب آنجا

ز شاخه های سیاه

غمی فرو میریخت

کسی ز خود میماند

کسی ترا می خواند

هوا چو آواری

به روی او می ریخت

درخت کوچک من

به باد عاشق بود

به باد ِ بی سامان

کجاست خانه ی باد ؟

کجاست خانه ی باد ؟ 

**************************

يكي از بهنرين شعرهاي فروغ

دخترک خنده کنان گفت که چیست
راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا
این چنین تنگ گرفته است به بر

راز این حلقه که در چهره ی او
این همه تابش و رخشندگی است
مرد حیران شد و گفت :
حلقه ی خوشبختی است ، حلقه زندگی است

همه گفتند : مبارک باشد
دخترک گفت : دریغا که مرا
باز در معنی آن شک باشد
سال ها رفت و شبی

زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر
دید در نقش فروزنده ی او
روزهایی که به امید وفای شوهر
به هدر رفته ، هدر

زن پریشان شد و نالید که وای
وای ، این حلقه که در چهره ی او
باز هم تابش و رخشندگی است
حلقه ی بردگی و بندگی است

**************************

عروسك كوكي

بیش از اینها ، آه ، آری 
بیش از اینها می توان خاموش ماند
می توان ساعات طولانی 
با نگاهی چون نگاه مردگان ثابت 
خیره شد دردود یک سیگار
خیره شد در شکل یک فنجان
در گلی بیرنگ بر قالی 
در خطی موهوم بر دیوار

می توان با پنجه های خشک 
پرده را یکسو کشید و دید 
در میان کوچه باران تند می بارد 
کودکی با بادبادکهای رنگینش 
ایستاده زیر یک طاقی 
گاری فرسوده ای میدان خالی را 
با شتابی پر هیاهو ترک میگوید
می توان بر جای باقی ماند 
در کنار پرده اما کور اما کر
می توان فریاد زد 
با صدایی سخت کاذب سخت بیگانه 
دوست می دارم 
می توان در بازوان چیره ی یک مرد 
ماده ای زیبا و سالم بود 
با تنی چون سفره ی چرمین 
با دو پستان درشت سخت 
می توان دربستر یک مست ، یک دیوانه ، یک ولگرد
عصمت یک عشق را آلود 
می توان با زیرکی تحقیر کرد
هر معمای شگفتی را 
می توان تنها به حل جدولی پرداخت 
می توان تنها به کشف پاسخی بیهوده دل خوش ساخت 
پاسخی بیهوده آری پنج یا شش حرف 

**************************

شراره اي مرا به كام مي كشد

نگاه کن که غم درون دیده ام 
چگونه قطره قطره آب می شود 
چگونه سایه سیاه سرکشم 
اسیر دست آفتاب می شود 
نگاه کن 
تمام هستیم خراب می شود 
شراره ای مرا به کام می کشد 
مرا به اوج می برد 
مرا به دام میکشد 
نگاه کن 
تمام آسمان من 
پر از شهاب می شود 
تو آمدی ز دورها و دورها 
ز سرزمین عطر ها و نورها 
نشانده ای مرا کنون به زورقی 
ز عاجها ز ابرها بلورها 
مرا ببر امید دلنواز من 
ببر به شهر شعر ها و شورها 
به راه پر ستاره ه می کشانی ام 
فراتر از ستاره می نشانی ام 
نگاه کن 
من از ستاره سوختم 
لبالب از ستارگان تب شدم 
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل 
ستاره چین برکه های شب شدم 
چه دور بود پیش از این زمین ما 
به این کبود غرفه های آسمان 
کنون به گوش من دوباره می رسد 
صدای تو 
صدای بال برفی فرشتگان 
نگاه کن که من کجا رسیده ام 
به کهکشان به بیکران به جاودان 
کنون که آمدیم تا به اوجها 
مرا بشوی با شراب موجها 
مرا بپیچ در حریر بوسه ات 
مرا بخواه در شبان دیر پا 
مرا دگر رها مکن 
مرا از این ستاره ها جدا مکن 
نگاه کن که موم شب براه ما 
چگونه قطره قطره آب میشود 
صراحی سیاه دیدگان من 
به لالای گرم تو 
لبالب از شراب خواب می شود 
به روی گاهواره های شعر من 
نگاه کن 
تو می دمی و آفتاب می شود


**************************

عشق دل انگيز

دیروز به یاد تو و آن عشق دل انگیز
بر پیکر خود پیرهن سبز نمودم
در آینه بر صورت خود خیره شدم باز
بند از سر گیسویم آهسته گشودم
عطر آوردم بر سر و بر سینه
فشاندم
چشمانم را ناز کنان سرمه کشاندم
افشان کردم زلفم را بر سر شانه
در کنج لبم خالی آهسته نشاندم
گفتم به خود آنگاه صد افسوس که او نیست

تا مات شود زین همه افسونگری و ناز

چون پیرهن سبز ببیند به تن من

با خنده بگوید که چه زیبا شده ای باز

**************************

هديه

من از نهایت شب حرف می زنم

من از نهایت تاریکی

و از نهایت شب حرف می زنم

اگر به خانه من آمدی برای من ای مهربان چراغ بیار

 

و یک دریچه که از آن

به ازدحام کوچه خوشبخت بنگرم . . .

**************************

معشوق من

       با آن تن برهنه ی بی شرم

                       بر ساق هاي نیرومندش

                                     چون مرگ ایستاد

خط هاي بی قرار مورب

             اندام هاي عاصی او را

                          در طرح استوارش

                                        دنبال میکنند

معشوق من

      گویی ز نسل هاي فراموش گشته است

      گویی که تاتاری در انتهاي چشمانش

                                  پیوسته در کمین سواریست

      گویی که بربری

                                  در برق پر طراوت دندان هايش

 

                                  مجذوب خون گرم شکاریست

معشوق من

       همچون طبیعت

             مفهوم ناگزیر صریحی دارد

   او با شکست من

          قانون صادقانه ی قدرت را

                                        تایید میکند

او وحشیانه آزاد ست

        مانند یک غریزه سالم

             در عمق یک جزیره نامسکون

او پاک میکند

   با پاره هاي خیمه مجنون

              از کفش خود غبار خیابان را

معشوق من

       همچون خداوندی ، در معبد نپال

 

                              گویی از ابتدای وجودش

                                               بیگانه بوده است

او

  مردیست از قرون گذشته

                 یاد آور اصالت زیبایی

                           او در فضای خود

                                 چون بوی کودکی

       پیوسته خاطرات معصومی را

                                           بیدار میکند

او مثل یک سرود خوش عامیانه است

                       سرشار از خشونت و عریانی

                              او با خلوص دوست می دارد

ذرات زندگی را

         ذرات خاک را

           غم هاي آدمی را

 

                    غم هاي پاک را

او با خلوص دوست می دارد

           یک کوچه باغ دهكده را

                              یک درخت را

                         یک ظرف بستنی را

                                    یک بند رخت را

معشوق من

   انسان ساده ایست

       انسان ساده ای که من او را

                  در سرزمین شوم عجایب

چون آخرین نشانه ی یک مذهب شگفت

        در لابلای بوته ی پستانهايم

پنهان نموده ام . . .

**************************

جواب زيباي فروغ به شعر ( خانه كوچك ما) حميد مصدق

من به تو خندیدم
     چونکه می دانستم
           تو به چه دلهره از باغچه همسایه
                                                سیب را دزدیدی!

پدرم از پی تو تند دوید.
       و نمی دانستی که
              باغبان باغچه همسایه
                             پدر پیر من است!!

من به تو خندیدم
       تا که با خنده خود
            پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم

بغض چشمان تو لیک،
         لرزه انداخت به دستان من و
                سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک!

دل من گفت برو

    چون نمی خواست به خاطر بسپارد
                                        گریه تلخ تو را...

و من رفتم و هنوز
            سالها هست که در ذهن من آرام ،
                                                              آرام...

حیرت و بغض نگاه تو تکرار کنان
                                  می دهد آزارم

                       و من اندیشه کنان غرق این پندارم  

که چه میشد اگر باغچه ی خانه ی ما سیب نداشت . . .

با کدام دست ؛
خواب خواب خواب

             او غنوده است

                 روی ماسه های گرم

                                  زیر نور تند آفتاب

 

از میان پلک های نیمه باز

                 خسته دل نگاه می کند

جویبار گیسوان خیس من

             روی سینه اش روان شده

بوی بومی تنش

         در تنم وزان شده

خسته دل نگاه می کند

                 آسمان به روی صورتش خمیده است

دست او میان ماسه های داغ

                با شکسته دانه هایی از صدف

                                  یک خط سپید بی نشان کشیده است

         دوست دارمش...

            مثل دانه ای که نور را

                  مثل مزرعی که باد را

                      مثل زورقی که موج را

                             یا پرنده ای که اوج را

          دوست دارمش...

 از میان پلک های نیمه باز

           خسته دل نگاه می کنم

 کاش با همین سکوت و با همین صفا

            در میان بازوان من

                    خاک می شدی

                          با همین سکوت و با همین صفا...

در میان بازوان من

           زیر سایبان گیسوان من

                   لحظه ای که می مکد لبان تو 

                         سرزمین تشنه ی تن جوان من

 چون لطیف بارشی

               یا مه نوازشی

                      کاش خاک می شدی...

                                کاش خاک می شدی...

    تا دگر تنی

     در هجوم روزهای دور

             از تن تو رنگ و بو نمی گرفت

                               با تن تو خو نمی گرفت

    تا دگر زنی

       در نشیب سینه ات نمی غنود

                     سوی خانه ات نمی غنود

                        نغمه ی دل تو را نمی شنود

از میان پلک های نیمه باز

       خسته دل نگاه می کنم

              مثل موج ها تو از کنار من

                                      دور می شوی...

                                              باز دور می شوی...

    روی خط سربی افق

             یک شیار نور میشوی

 با چه می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

                        با کدام بوسه با کدام لب؟

                             در کدام لحظه در کدام شب؟

مثل من که نیست می شوم...

                                    مثل روزها...

                                        مثل فصل ها...

                                            مثل آشیانه ها...

                مثل برف روی بام خانه ها...

او هم عاقبت

   در میان سایه ها غبار می شود

                              مثل عکس کهنه ای

                                         تار تار تار می شود

با کدام بال می توان

     از زوال روزها و سوزها گریخت!

با کدام اشک می توان

     پرده بر نگاه خیره ی زمان کشید؟

با کدام دست می توان

      عشق را به بند جاودان کشید؟

با کدام دست؟...

                         خواب خواب خواب

                                     او غنوده است

                                    روی ماسه های گرم

                                                 زیر نور تند آفتاب...

 

************************** 

آيه هاي زندگي

آنگاه

خورشید سرد شد

و برکت از زمین ها رفت

و سبزه ها به صحرا ها خشکیدند

و ماهیان به دریا ها خشکیدند

و خاک مردگانش را

زان پس به خود نپذیرفت

شب در تمام پنجره های پریده رنگ

مانند یک تصور مشکوک

پیوسته در ترکم و طغیان بود

و راهها ادامه خود را

در تیرگی رها کردند

دیگر کسی به عشق نیندیشد

دیگر کسی به فتح نیندیشید

و هیچ کس

دیگر به هیچ چیز نیندیشید

در غارهای تنهایی

بیهودگی به دنیا آمد

خون بوی بنگ و افیون می داد

زنهای باردار

نوزادهای بی سر زاییدند

و گاهواره ها از شرم

به گورها پناه آوردند

چه روزگار تلخ و سیاهی

نان نیروی شگفت رسالت را

مغلوب کرده بود

پبغمبران گرسنه و مفلوک

از وعده گاههای الهی گریختند

و بره های گمشده

دیگر صدای هی هی چوپانی را 

در بهت دشتها نشنیدند

در دیدگان اینه ها گویی

حرکات و رنگها و تصاویر

وارونه منعکس می گشت

و بر فراز سر دلقکان پست

و چهره وقیح فواحش

یک هاله مقدس نورانی

مانند چتر مشتعلی می سوخت

مرداب های الکل

با آن بخار های گس مسموم

انبوه بی تحرک روشن فکران را

به ژرفنای خویش کشیدند 

و موشهای موذی

اوراق زرنگار کتب را

در گنجه های کهنه جویدند

خورشید مرده بود

خورشید مرده بود و فردا

در ذهن کودکان

مفهوم گنگ گمشده ای داشت

آنها غرابت این لفظ کهنه را

در مشق های خود

با لکه درشت سیاهی

تصویر می نمودند

مردم

گروه ساقط مردم

دلمرده و تکیده و مبهوت

در زیر بار شوم جسد هاشان

از غربتی به غربت دیگر می رفتند

و میل دردنک جنایت  

در دستهایشان متورم میشد

گاهی جرقه ای جرقه ناچیزی

این اجتماع سکت بی جان را

یکباره از درون متلاشی می کرد 

آنها به هم هجوم می آوردند

مردان گلوی یکدیگر را

با کارد میدریدند

و در میان بستری از خون

با دختران نا بالغ

همخوابه میشدند

آنها غریق وحشت خود بودند

و حس ترسنک گنهکاری

ارواح کور و کودنشان را

مفلوج کرده بود

پیوسته در مراسم اعدام

وقتی طناب دار

چشمان پر تشنج محکومی را

از کاسه با فشار به بیرون می ریخت

آنها به خود فرو می رفتند

و از تصور شهوتنکی

اعصاب پیر و خسته شان تیر میکشید

اما همیشه در حواشی میدانها

این جانیان کوچک را می دیدی

که ایستاده اند

و خیره گشته اند

به ریزش مداوم فواره های آب

شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد

یک چیز نیم زنده مغشوش

بر جای مانده بود

که در تلاش بی رمقش می خواست

ایمان بیاورد به پکی آواز آبها

شاید ولی چه خالی بی پایانی

خورشید مرده بود

و هیچ کس نمی دانست

که نام آن کبوتر غمگین

کز قلب ها گریخته ایمان است

آه ای صدای زندانی

ایا شکوه یأس تو هرگز

از هیچ سوی این شب منفور

نقبی به سوی نور نخواهد زد ؟

آه ای صدای زندانی

ای آخرین صدای صدا ها ...

 **************************

شعري ديگر

 

به آفتاب سلامی دوباره خواهم داد

به جویبار که در من جاری بود

به ابرها که فکرهای طویلم بودند

به رشد دردنک سپیدارهای باغ که با من

از فصل های خشک گذر می کردند

به دسته های کلاغان

که عطر مزرعه های شبانه را

برای من به هدیه می آوردند

به مادرم که در اینه زندگی  می کرد

و شکل پیری من بود

و به زمین که شهوت تکرار من درون ملتهبش را

از تخمه های سبز می انباشت سلامی دوباره خواهم داد 

می ایم می ایم می ایم

با گیسویم : ادامه بوهای زیر خک

با چشمهایم : تجربه های غلیظ تاریکی

با بوته ها که چیده ام از بیشه های آن سوی دیوار

می ایم می ایم می ایم

و آستانه پر از عشق می شود

و من در آستانه به آنها که دوست می دارند

و دختری که هنوز آنجا

در آستانه پرعشق ایستاده سلامی دوباره خواهم داد 

 **************************

تولدي ديگر

همه هستی من آیه تاریکیست

که ترا در خود تکرار کنان

به سحرگاه شکفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد

من در این ایه ترا آه کشیدم آه

من در این ایه ترا

به درخت و آب و آتش پیوند زدم

زندگی شاید

یک خیابان درازست که هر روز زنی با زنبیلی از آن می گذرد

زندگی شاید

ریسمانیست که مردی با آن خود را از شاخه می آویزد

زندگی شاید طفلی است که از مدرسه بر میگردد

زندگی شاید افروختن سیگاری باشد در فاصله رختوتناک دو همآغوشی

یا عبور گیج رهگذری باشد 

که کلاه از سر بر میدارد

و به یک رهگذر دیگر با لبخندی بی معنی می گوید صبح بخیر

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست

که نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد

و در این حسی است

که من آن را با ادرک ماه و با دریافت ظلمت خواهم آمیخت

در اتاقی که به اندازه یک تنهاییست

دل من

که به اندازه یک عشقست 

به بهانه های ساده خوشبختی خود می نگرد

به زوال زیبای گلها در گلدان  

به نهالی که تو در باغچه خانه مان کاشته ای

و به آواز قناری ها 

که به اندازه یک پنجره می خوانند

آه ...

سهم من اینست

سهم من اینست

سهم من

آسمانیست که آویختن پرده ای آن را از من می گیرد

سهم من پایین رفتن از یک پله متروکست

و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن

سهم من گردش حزن آلودی در باغ خاطره هاست

و در اندوه صدایی جان دادن که به من می گوید

دستهایت را دوست میدارم

دستهایم را در باغچه می کارم 

سبز خواهم شد می دانم می دانم می دانم

و پرستو ها در گودی انگشتان جوهریم

تخم خواهند گذاشت

گوشواری به دو گوشم می آویزم

از دو گیلاس سرخ همزاد

و به ناخن هایم برگ گل کوکب می چسبانم

کوچه ای هست که در آنجا

پسرانی که به من عاشق بودند هنوز

با همان موهای درهم و گردن های باریک و پاهای لاغر  

به تبسم معصوم دخترکی می اندیشند که یک شب او را باد با خود برد

کوچه ای هست که قلب من آن را

از محله های کودکیم دزدیده ست

سفر حجمی در خط زمان

و به حجمی خط خشک زمان را آبستن کردن

حجمی از تصویری آگاه

که ز مهمانی یک اینه بر میگردد

و بدینسانست

که کسی می میرد

و کسی می ماند

هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد

من

پری کوچک غمگینی را

می شناسم که در اقیانوسی مسکن دارد

و دلش را در یک نی لبک چوبین

می نوازد آرام آرام

پری کوچک غمگینی که شب از یک بوسه می میرد

و سحرگاه از یک بوسه به دنیا خواهد آمد ...

 ************************** 

وصل

آن تیره مردمکها آه
آن صوفیان ساده خلوت نشین من
در جذبه سماع دو چشمانش
از هوش رفته بودند
دیدم که بر سراسر من موج می زند
چون هرم سرخگونه آتش
چون اانعکاس آب
چون ابری از تشنج بارانها
چون آسمانی از نفس فصلهای گرم
تا بی نهایت
تا آن سوی حیات
گسترده بود او
دیدم که در وزیدن دستانش
جسمیت وجودم
تحلیل می رود
دیدم که قلب او
با آن طنین ساحر سرگردان
پیچیده در تمامی قلب من
ساعت پرید
پرده به همراه باد رفت
او را فشرده بودم
در هاله حریق
می خواستم بگویم
اما شگفت را
 انبوه سایه گستر مژگانش
چون ریشه های پرده ابریشم
جاری شدند از بن تاریکی
در امتداد آن کشاله طولانی طلب
و آن تشنج
 ‚ آن تشنج مرگ آلود
تا انتهای گمشده من
دیدم که می رهم
دیدم که می رهم
دیدم که پوست تنم از انبساط عشق ترک می خورد
دیدم که حجم آتشینم
آهسته آب شد
و ریخت ریخت ریخت
در ماه
 ‚ ماه به گودی نشسته ‚ ماه منقلب تار
در یکدیگر گریسته بودیم
در یکدیگر تمام لحظه ی بی اعتبار وحدت را
دیوانه وار زیسته بودیم

**************************

اميد محال

شاید این را شنیده ای که زنان
در دل « آری » و « نه » به لب دارند
ضعف خود را عیان نمی سازند
رازدار و خموش و مکارند

آه ، من هم زنم ، زنی که دلش
در هوای تو می زند پر و بال
دوستت دارم ای خیال لطیف
دوستت دارم ای امید محال

**************************

دلم براي باغچه مي سوزد

کسی به فکر گل ها نیست 
کسی به فکر ماهی ها نیست 
کسی نمی خواهد 
باورکند که باغچه دارد می میرد 
که قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
که ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود 
و حس باغچه انگار 
چیزی مجردست که در انزوای باغچه پوسیده ست .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما 
در انتظار بارش یک ابر ناشناس 
خمیازه می کشد 
و حوض خانهٔ ما خالی است 
ستاره های کوچک بی تجربه 
از ارتفاع درختان به خاک می افتد 
و از میان پنجره های پریده رنگ خانهٔ ماهی ها 
شب ها صدای سرفه می آید 
حیاط خانهٔ ما تنهاست .

پدر میگوید
)
از من گذشته ست
از من گذشته ست 
من بار خود را بردم
و کار خود را کردم (
و در اتاقش ، از صبح تا غروب ،
یا شاهنامه می خواند 
یا ناسخ التواریخ 
پدر به مادر می گوید :
)
لعنت به هر چی ماهی و هر چه مرغ 
وقتی که من بمیرم دیگر 
چه فرق می کند که باغچه باشد 
یا باغچه نباشد
برای من حقوق تقاعد کافیست .(

مادر تمام زندگیش 
سجاده ایست گسترده 
درآستان وحشت دوزخ 
مادر همیشه در ته هر چیزی 
دنبال جای پای معصیتی می گردد
و فکر می کند که باغچه را کفر یک گیاه 
آلوده کرده است .
مادر تمام روز دعا می خواند
مادر گناهکار طبیعیست 
و فوت می کند به تمام گلها 
و فوت می کند به تمام ماهی ها 
و فوت می کند به خودش 
مادر در انتظار ظهور است 
و بخششی که نازل خواهد شد .

برادرم به باغچه می گوید قبرستان 
برادرم به اغتشاش علفها می خندد 
و از جنازهٔ ماهی ها 
که زیر پوست بیمار آب 
به ذره های فاسد تبدیل می شوند
شماره بر می دارد 
برادرم به فلسفه معتاد است 
برادرم شفای باغچه را 
در انهدام باغچه می داند .
او مست می کند 
و مشت میزند به در و دیوار 
و سعی میکند که بگوید 
بسیار دردمند و خسته و مأیوس است
او ناامیدیش را هم 
مثل شناسنامه و تقویم و دستمال و فندک و خودکارش 
همراه خود به کوچه و بازار می برد 
و نا امیدیش 
آن قدر کوچک است که هر شب 
در ازدحام میکده گم می شود .

و خواهرم که دوست گلها بود 
و حرفهای سادهٔ قلبش را 
وقتی که مادر او را می زد 
به جمع مهربان و ساکت آنها می برد
و گاه گاه خانوادهٔ ماهی ها را 
به آفتاب و شیرینی مهمان می کرد ...
او خانه اش در آن سوی شهر است 
او در میان خانه مصنوعیش 
با ماهیان قرمز مصنوعیش 
و در پناه عشق همسر مصنوعیش 
و زیر شاخه های درختان سیب مصنوعی 
آوازهای مصنوعی می خواند 
و بچه های طبیعی می سازد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
و گوشه های دامنش از فقر باغچه آلوده می شود 
حمام ادکلن می گیرد 
او 
هر وقت که به دیدن ما می آید 
آبستن است .

حیاط خانهٔ ما تنهاست 
حیاط خانهٔ ما تنهاست 
تمام روز 
از پشت در صدای تکه تکه شدن می آید 
و منفجر شدن 
همسایه های ما همه در خاک باغچه هاشان به جای گل 
خمپاره و مسلسل می کارند 
همسایه های ما همه بر روی حوض های کاشیشان
سر پوش می گذارند 
و حوضهای کاشی
بی آنکه خود بخواهند 
انبارهای مخفی باروتند 
و بچه های کوچهٔ ما کیف های مدرسه شان را 
از بمبهای کوچک 
پر کرده اند .
حیاط خانهٔ ما گیج است .

من از زمانی 
که قلب خود را گم کرده است می ترسم 
من از تصور بیهودگی این همه دست 
و از تجسم بیگانگی این همه صورت می ترسم
من مثل دانش آموزی
که درس هندسه اش را 
دیوانه وار دوست می دارد تنها هستم 
و فکر می کنم که باغچه را می شود به بیمارستان برد 
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
من فکر می کنم ...
و قلب باغچه در زیر آفتاب ورم کرده است 
و ذهن باغچه دارد آرام آرام 
از خاطرات سبز تهی می شود .
**************************

کاش چون پاییز بودم

کاش چون پاییز بودم
کاش چون پاییز خاموش وملال انگیز بودم.
برگهای آرزوهایم , یکایک زرد می شد
آفتاب دیدگانم سرد می شد
آسمان سینه ام پر درد می شد
ناگهان توفان اندوهی به جانم چنگ می زد
اشک هایم همچو باران دامنم را رنگ می زد.
وه ... چه زیبا بود, اگر پاییز بودم
وحشی و پر شور ورنگ آمیز بودم
شاعری در چشم من میخواند ...شعری آسمانی
در کنارم قلب عاشق شعله می زد,
در شرار آتش دردی نهانی.
نغمه ی من ...
همچو آواری نسیم پر شکسته
عطر غم می ریخت بر دلهای خسته.
پیش رویم :
چهره تلخ زمستان جوانی
پشت سر :
آشوب تابستان عشقی ناگهانی
سینه ام :
منزلگه اندوه و درد وبد گمانی.
کاش چون پاییز بودم
**************************

اشعار كوتاه فروغ

اگر به خانه من آمدي براي من اي مهربان چراغ
بياور
و يك دريچه كه از آن
به ازدحام كوچه ي خوشبخت بنگرم  

**************************

کسي مرا به آفتاب
معرفي نخواهد کرد
کسي مرا به ميهماني گنجشک ها نخواهد برد
پرواز را بخاطر بسپار
پرنده مردني ست  

**************************

همه هستی من آیه تاریكیست
كه ترا در خود تكرار كنان
به سحرگاه شكفتن ها و رستن های ابدی خواهد برد  

**************************

هر چه دادم به او حلالش باد
غير از آن دل كه مفت بخشيدم
دل من كودكي سبكسر بود
خود ندانم چگونه رامش كرد
او كه ميگفت دوستت دارم
پس چرا زهر غم به جامش كرد 

**************************

هیچ صیادی در جوی حقیری كه به گودالی می ریزد
مرواریدی صید نخواهد كرد  

**************************

این چه عشقی است که در دل دارم
من از این عشق چه حاصل دارم
می گیریزی زمن و در طلبت
بازهم کوشش باطل دارم  

**************************

عاقبت خط جاده پایان یافت
من رسیده ز ره غبار آلود
تشنه بر چشمه ره نبرد و دریغ
شهر من گور آرزویم بود  

**************************

من نمی خواهم
سايه ام را لحظه ای از خود جدا سازم
من نمی خواهم
او بلغزد دور از من روی معبرها
يا بيفتد خسته و سنگين
زير پای رهگذرها  

**************************

زندگی آیا درون سایه هامان رنگ می گیرد؟
یا که ما خود سایه های سایه های خود هستیم؟  

**************************

گفتم خموش (آری) و همچون نسیم صبح
لرزان و بی قرار وزیدم به سوی تو
اما تو هیچ بودی و دیدم هنوز هم
در سینه هیچ نیست بجز آرزوی تو  

**************************

عاقبت بند سفر پایم بست
می روم ، خنده به لب ، خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل  

**************************

ای شب از رویای تو رنگین شده
سینه از عطر توام سنگین شده
ای بروی چشم من گسترده خویش
شادیم بخشیده از اندوه بیش
همچو بارانی که شوید جسم خاک
هستیم زآلودگی ها کرده پاک   

**************************

به چشمی خیره شد شاید بیابد
نهانگاه امید و آرزو را
دریغا ، آن دو چشم آتش افروز
به دامان گناه افکند او را  

**************************

چرا امید بر عشقی عبث بست ؟
چرا در بستر آغوش او خفت ؟
چرا راز دل دیوانه اش را
به گوش عاشقی بیگانه خو گفت ؟

**************************

درد تاریکیست درد خواستن
رفتن و بیهوده از خود کاستن
سر نهادن بر سیه دل سینه ها
سینه آلودن به چرک کینه ها
در نوازش ، نیش ماران یافتن
زهر در لبخند یاران یافتن   

**************************

رفتم ، که گم شوم چو یکی قطره اشک گرم
در لابلای دامن شبرنگ زندگی
رفتم ، که در سیاهی یک گور بی نشان
فارغ شوم زکشمکش و جنگ زندگی  

**************************

او شراب بوسه می خواهد ز من
من چه گویم قلب پر امید را
او به فکر لذت و غافل که من
طالبم آن لذت جاوید را  

**************************

به لبهایم مزن قفل خموشی 
که در دل قصه ای ناگفته دارم 
ز پایم باز کن بند گران را 
کزین سودا دلی آشفته دارم   

**************************

یاد بگذشته به دل ماند و دریغ
نیست یاری که مرا یاد کند
دیده ام خیره به ره ماند و نداد
نامه ای تا دل من شاد کند  

**************************

می روم خسته و افسرده و زارسوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش  

**************************

بخدا غنچه شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله آه شدم صد افسوس
که لبم باز برآن لب نرسید   

**************************

سر به دامان من خسته گذار
گوش کن بانگ قدمهایش را
کمر نارون پیر شکست
تا که بگذاشت برآن پایش را  

**************************

کتابی،خلوتی،شعری،سکوتی
مرا مستی و سکر زندگانی است
چه غم گر در بهشتی ره ندارم
که در قلبم بهشتی جاودانی است  

**************************

ای سینه در حرارت سوزان خود بسوز
دیگر سراغ شعله ی آتش ز من مگیر
می خواستم که شعله شوم سرکشی کنم
مرغی شدم به کنج قفس خسته و اسیر  

**************************

تو همان به که نیندیشی
به من و درد روانسوزم
که من از درد نیاسایم
که من از شعله نیفروزم  

**************************

دیگر نکنم ز روی نادانی
قربانی عشق او غرورم را
شاید که چو بگذرم از او یابم
آن گمشده شادی و سرورم را  

**************************

فردا اگر ز راه نمي آمد
من تا ابد كنار تو ميماندم
من تا ابد ترانه عشقم را
در آفتاب عشق تو ميخواندم

**************************

رفتم ، مرا ببخش ومگو او وفا نداشت
راهي بجز گريز برايم نمانده بود
اين عشق آتشين پر از درد بي اميد
در وادي گناه وجنونم كشانده بود  

**************************

شمع ای شمع چه میخندی ؟
به شب تیره خاموشم
بخدا مُردم از این حسرت
که چرا نیست در آغوشم  

**************************

آري آغاز دوست داشتن است
گرچه پايان راه نا پيداست
من به پايان دگر نينديشم
كه همين دوست داشتن زيباست  

**************************

بخدا در دل و جانم نیست
هیچ جز حسرت دیدارش
سوختم از غم و کی باشد
غم من مایه آزارش  

**************************

زندگی شاید آن لحظه مسدودیست
كه نگاه من در نی نی چشمان تو خود را ویران می سازد  

**************************

بر تو چون ساحل آغوش گشودم
در دلم بود که دلدار تو باشم
وای بر من که ندانستم از اول
روزی آید که دل آزار تو باشم  

**************************

کاش چون پاییز بودم ، کاش چون پاییز بودم 
کاش چون پاییز خاموش و ملال انگیز بودم 
برگهای آرزوهایم یکایک زرد میشد
آفتاب دیدگانم سرد میشد  

**************************

در سرزمين قد کوتاهان 
معيارهاي سنجش
هميشه بر مدار صفر سفر کرده اند
چرا توقف کنم؟
من از عناصر چهارگانه اطاعت مي کنم
و کار تدوين نظامنامه ي قلبم
كار حكومت محلي كوران نيست   

**************************

تا به كي بايد رفت
از دياري به ديار ديگر
نتوانم نتوانم جستن
هر زمان عشقي و ياري ديگر
كاش ما آن دو پرستو بوديم
كه همه عمر سفر مي كرديم
از بهاري
به بهاري ديگر   

**************************

لحظه ها را درياب
چشم
فردا كور است
نه چراغيست در آن پايان
هر چه از دور نمايانست
شايد آن نقطه نوراني
چشم گرگان بيابانست

**************************

اين گروه زاهد ظاهر ساز
دانم كه اين جدال نه آسانست
شهر من و تو طفلك شيرينم
ديريست كاشيانه شيطانست
روزي رسد كه چشم تو با حسرت
لغزد بر اين ترانه درد آلود
جويي مرا درون سخنهايم
گويي به خود كه مادر من او بود  

**************************




تاريخ : دو شنبه 27 مرداد 1393برچسب:, | 12:40 | نويسنده : زهره |